همه مي پرسند:
چيست در زمزمه مبهم آب؟
چيست در همهمه دلکش برگ؟
چيست در بازي آن ابر سپيد، روي اين آبي آرام بلند
که ترا مي برد اين گونه به ژرفاي خيال؟
چيست در خلوت خاموش کبوترها؟
چيست در کوشش بي حاصل موج؟
چيست در خنده جام
که تو چندين ساعت، مات و مبهوت به آن مي نگري؟
نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،
نه به اين آبي آرام بلند،
نه به اين آتش سوزنده که لغزيده به جام،
نه به اين خلوت خاموش کبوترها،
من به اين جمله نمي انديشم.
.
.
.
ادامه این شعر زیبای فریدون مشیری را در ادامه مطلب ببینید